آموزگار آموزش و پرورش

۴ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

شیخ عباس قمی و خود ستایی !!!!

داستان عجیب شیخ عباس قمی و پدرش

مرحوم شیخ عباس قمى نویسنده کتاب مفاتیح الجنان در خاطرات خود برای پسرش آورده است که: وقتى کتاب منازل الاخرة را نوشته و به چاپ رساندم، در قم شخصى بود به نام «عبدالرزاق مسأله گو» که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه احکام شرعی را برای مردم مى گفت. مرحوم پدرم «کربلائى محمد رضا» از علاقه مندان منبر شیخ عبدالرزاق بود به حدى که هر روز در مجلس او حاضر مى شد و شیخ هم بعد از مسأله گفتن، کتاب منازل الاخرٍة مرا مى گشود و از آن براى شنوندگان و حاضران از روایات و احادیث آن مى خواند. روزى پدرم به خانه آمد و مرا صدا زد و گفت شیخ عباس! کاش مثل عبدالرزاقِ مسئله گو مى شدى و مى توانستى منبر بروى و از این کتاب که او براى ما مى خواند، تو هم مى خواندى.

چند بار خواستم بگویم پدرجان! این کتاب از آثار و تألیفات من است اما هر بار خوددارى کردم و چیزى نگفتم و فقط عرض کردم دعا بفرمائید خداوند توفیقى مرحمت نماید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
جلال عرب اسدی

نر سرجوخه جبّار

در ایام قدیم، در یکی از پاسگاه های ژاندارمری سابق، ژاندارمی خدمت می کرد که مشهور بود به "سرجوخه جبّار". این سرجوخه، مانند بسیاری از همکارانش در آن روزگار دور، سوادِ درست و حسابی نداشت ولی تا بخواهی در کارش قاطع بود، به طوری که در سراسر منطقهٔ خدمت او، کسی را یارای نفس کشیدن نبود. از قضای روزگار، در محدودهٔ خدمت سرجوخه جبّار، دزدی زندگی می کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه را آشفته گردانیده بود.

سرجوخه جبّار ، بارها دزد را دستگیر کرده، به محکمه فرستاده بود؛ ولی گردانندگان دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله فَقدان دلیل برای بِزِهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند، به گونه ای که گاهی جناب دزد، زودتر از مأموری که او را به مرکز دادگستری برده بود، به محل باز می گشت و برای سوزاندن دلِ سرجوخه جبّار ، مخصوصا چند بار هم، از جلو پاسگاه رد می شد و خودی نشان می داد که یعنی بعله...!

⚖ یک روز، سرجوخه جبّار که از دستگیری و اعزام بیهودهٔ دزد سیه کار و آزادی او به ستوه آمده بود، منشی پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون مجازات را بیاورد و محتویات آن را برای "سرجوخه" بخواند. منشی پاسگاه، کتاب قانونی را که در پاسگاه بود، آورد و از صدر تا ذیل، برای سرجوخه جبّار خواند:
ماده 1...
ماده 2...
ماده 3...
و الی آخر...

✍ سرجوخه جبّار، که در تمام مدت خوانده شدن متن قانونِ مجازات، خاموش و سراپا گوش بود، همین که منشی پاسگاه آخرین مادهٔ قانونی را خواند و کتاب را بست، حیرت زده و آزرده دل، به منشی گفت: اینها که همه اش ماده بود، یعنی این کتاب، یک «نَر» هم نداشت؟ ببین در این کتاب، صفحهٔ سفید هم هست؟

منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد: قربان! در صفحه آخر کتاب، به اندازه نصف صفحه جای سفید باقیمانده است.

سرجوخه جبّار گفت: قلم را بردار و این مطالب را که می گویم بنویس، و چنین تقریر کرد: «نر» سرجوخه جبّار: هرگاه یک نفر، چند بار به جرم دزدی، از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل بیاید و کار خودش را از سربگیرد، برابر «نر سرجوخه جبّار»، محکوم است به اعدام!

پس از اتمام کارِ منشی، سرجوخه نخست، زیر نوشته را انگشت زد و مُهر کرد و پس از آن دستور داد دزد را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند. آنگاه او را در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را درباره اش اجرا کرد.

خبر این ماجرا به گوش حاکم رسید.  دستور داد سرجوخه جبّار را به حضورش ببرند. هنگامی که سرجوخه جبّار به حضور حاکم رسید، حاکم پرخاش کنان از او پرسید: چرا چنان کردی؟

سرجوخه جبّار پاسخ داد: قربان! من دیدم در سراسر قانون مجازات، هر چه هست، ماده است ولی حتی یک «نر» هم در آن همه ماده نیست! آن وقت فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی که یک منطقه را با شرارت هایش جان به لب کرده ، هربار که دستگیر می شود، بدون آن که آسیبی دیده باشد، آزاد و به محل باز می گردد. این بود که لازم دیدم در میان «ماده»های قانون مجازات، یک «نر» هم باشد! و خودم آن «نر» را به قانون اضافه، و دزد را طبق همان «نر» اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گرداندم!
پ ن:امروز هم برای حل خیلی کارا نیاز داریم به یک نر بین این همه ماده و تبصره و بند ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جلال عرب اسدی

جایگاه رفیع یافتن خر

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد، الاغ از پله پایین نیامد. ملا  الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت و بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف آویزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد. بعد ملا نصرالدین گفت لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خری به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد، هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
جلال عرب اسدی

گاهی باید خود را به ندیدن زد ...

فقیری سه عدد پرتقال خرید
اولی رو پوست کند خراب بود
دومی رو پوست کند اونم خراب بود
بلند شد لامپ رو خاموش کرد و سومی رو خورد.

گاهی وقتا باید خودمون رو به ندیدن و نفهمیدن بزنیم تا بتونیم زندگی کنیم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
جلال عرب اسدی